نمیدونــــم چـــــرا امــــروز دلــــم گـرفتـــــه
و آسمــــون دلــــم ابـــــری و بــــارونــی شـــــده
انگــــار احســـاسـم رنـــگ بــــارون خــــورده
امـــــروز از راهـــــی دور امـــا نزدیــــک تـر از فشـــار دو لــب بــر روی هـــم
بــا بغضـــی کـه از نـدیدنـــــت بـه دل دارم
بــا دلی گـرفتـــه و دلتنـــــگ!
دیروز روز خوبی نداشتم ،شب خوبی هم واسم نبود،خوابای بد دیدم چون نگران مصطفی بودم.
آخرین بار که چشمم به ساعت افتاد 3:12 دقیقه صبح بود!
4:20 بیدار شدم اما تا اومدم شماره مصطفی رو بگیرم از خستگی و بیحالی خوابم برد.
یه دفه بیدار شدم دیدم صبح شده!!!
وای خدای من جدی جدی از مصطفی خیری نشده!
چه خاکی به سرم بریزم، هیچ وقت 14 ساعت نشده بود که صداش و نشنیده باشم!
نشده بود که شب بدون حرف زدن با مصطفی بخوابم!
اما...
اما دیشب چی شده؟!
گوشی و سریع برداشتم دفه چهارم که زنگ زدم صداش اومد!!!!!!!!!!
خدایا شکرت!
ازت ممنونم که عشقم حالش خوبه!
خوابیده بود از دیشب تا حالا!
بازم خدارو شکر که حالش خوبه،دیگه آروم شدم صداشو شنیدم.

دلم عجیب گرفته ،
پاهایم را محکم بغل می کنم تا در
پیله ی تنهایی ام جایی برای اشک ها باز شود ...
نظرات شما عزیزان:
|